۱+۱ به هم زن = ۲ بهم زن = دو بهم زن

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

۱+۱ به هم زن = ۲ بهم زن = دو بهم زن

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

از خودت شروع کن

چند روز پیش رفته بودم دفتر بابا بزرگ گرام، یه تابلو تو اتاقش جیق میزد

که تورو خدا به من توجه کنید، بابایی وقتی دید به تابلو نگاه میکنم خندید و

گفت پاشو  بخونش حوصله

خوندن و نداشتم ولی نخواستم

حرفشو زمین بندازم پاشدم و اونو خوندم :

 

از خودت شروع کن

این نوشته  در کنار قبر یک اسقف در محله ای در شهر لندن به چشم می‌خورد

در زمان جوانی تصور مرا چنین محدود نبود بنابراین در رؤیای تغییر دادن دنیا بودم

همانطور که رشد کردم و عاقلتر شدم فهمیدم دنیا را نمی توانم تغییر دهم پس دایره دیدم را محدودتر کردم

 تا جایی که تصمیم گرفتم کشورم را تغییر

دهم اما این کار هم غیر ممکن بود در حالی که به سالهای کهولت نزدیک تر

شدم در تلاشی مأیوسانه به این نتیجه رسیدم که خانواده ام را تغییر دهم کسانی که از همه به من

 نزدیکترند

اما دریغ و صد دریغ که اینجا هم ناموفق بودم.

اکنون که در بستر مرگ افتاده ام  و تازه فهمیدم اگر از ابتدا فقط خودم را تغییر داده بودم می توانستم

 الگویی برای تغییر اعضای خانواده ام باشم چه بسا با تلقین و تشوین آنها قادر بودم کشورم را عوض کنم

 

چه کسی میداند

شاید هم می توانستم دنیا را تغییر دهم.

 

ببینم اگه یکی اونقدر خودشو تو خودش غرق کرده بود که نشه وارد درونش  شد چی ؟؟؟؟؟

اینو که خوندم یاد خودم افتادم یه مدتی بود تصمیم گرفته بودم تفکر مامان و بابامو عوض کنم .

من با این مطلب کاملا ًموافقم اما اگه کسی بخواد تغییر کنه و به دیگران اجازه نده تا کمکش کنن تکلیف چیه ؟

اما نشد ،فقط تونستم با حرف زدن و توضیح دادن راضیشون کنم که در مورد بعضی مسائل سکوت کنن یا حداقل کمتر روش سوزن بذارن.

یاد حرف محسن (شوهر خواهرم) افتادم که همیشه میگه هیچ وقت نمیشه آدما رو عوض کرد اما من میگم هر کس اگه خودش بخواد میتونه عوض بشه

تو این فکرا بودم که بابایی اومد و گفت به جایی نمی‌رسی خیلی ها اومدن اینجا و این متن

و خوندن و همونجا که تو ایستادی، ایستادن و فکر کردن و به جایی نرسیدن اون موقع بود که تازه  معنی خنده‌اشو فهمیدم.

 

 

کاش....

 

                  

 

نشانی از تو ندارم ...

 

                              اما نشانی ام را برای تو مینویسم

 

 در عصرهای انتظار

 

                                                                       در حوالی بی کسی قدم بگذار

 

 خیابان غربت را پیدا کن 

 

                     وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو ...

 

                                                                         کلبه ی غریبی ام را پیدا کن

 

 کنار بید مجنون خزان زده

 

                                                   کنار مرداب آرزوهای رنگی ام ..

 

 در کلبه را باز کن ...

 

                               به سراغ بغض خیس پنجره برو

 

حریر غمش را کنار بزن

 

                                    مرا خواهی دید

 

     با بغضی کویری

 

                که غرق عصاره انتظار است

 

                                                         پشت دیوار دردهایم

 

کاش....

                     

 

حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی: وقت رفتن است

باز همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه باخبر شوی

 

 

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود.

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان چقدر زود دیر می شود

 

 

پروانه

                                                                                                                                    

                                                  

 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد

 شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن ار سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد

 آن گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده

و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد

پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه اش ضعیف و بالهایش پروکیده بودند

  آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد

او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثۀ او محافظت کند

! اما چنین نشد

 در واقع پروانه ناچار شد همۀ عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند

 آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را

خدا برای پروانه قرار داده بود، تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود

و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد

 گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم

 اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشگلی زندگی کنیم، فلج می شدیم

به اندازۀ کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم

 من نیرو خواستم و خداوند  مشگلاتی سر راهم قرار داد، تا قوی شوم

من دانش خواستم و خداوند مسائلی برای حل کردن به من داد

 من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم

من شهامت خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد، تا آنها را از میان بردارم

 من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند

من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم

 ... من به آنچه خواستم نرسیدم

اما

آنچه نیاز داشتم، به من داده شد

 نترس، با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی

 

 

 

محرم

 

 

                             

دل دریا، دل بابا، دل طوفانی ابرا، چششون به چشم ماهه کنار تربت زهرا

 دل بابا

فاتح جدال خیبر

 اونی که مرد نبرده

تیغ ابروش ذوالفقاره

 صاحب دستمال زرده

حالا روی خاک حسرت

 همنشین غم و درده

دست به زانوهاش گرفته

غم فاطمه چه کرده

شب بارون

شب هجرون

شده دل بی سرو سامون

دل آسمون گرفته

در شب شام غریبون

شب بارون

دل دریا

دل بابا

دل طوفانی ابرا

چششون به چشم ماهه

کنار تربت زهرا

دل بابا

روی شونه‌های بابا جای لکه های خونه

تابوت مادر ما رو برده تا بقیع برده شبونه

باورم نمیشه مادر

 به لحد بگیره خونه

الهی داداش حسینم همیشه پیشم بمونه

در و دیوار

خونه مسمار

روح مارو می‌ده آزار

گریمون بی اختیاره

 دل گرفت ازغم دلدار

در و دیوار

دل بابا

روح ما رو می‌ده آزار

 گریمون بی اختیاره

دل گرفت از غم دلدار

دل دریا

 دل بابا

 دل طوفانی ابرا

 چششون به چشم ماهه

 کنار تربت زهرا

 دل بابا

توی این یکی دو ماهه

همیشه برام سئواله

که چرا بستر مادر

 شده بود یه باغ لاله

توی این روزای آخر

زیر لب می‌گفت با ناله

 اون چیزی که مونده از من

یه خیاله

 

بارون

انگشتان نرم و پر طراوت باران که به شیشه پنجره اتاق می‌خورد از آن حالت خلسه بیرون می‌آیم پشت پنجره می ایستم و به خونرنگ پهنه آسمان و اشکهای ناب که با سخاوتی وصف ناشدنی بر گرده زمین می‌ریزد چشم می‌دوزم دستم را ستون چانه کرده و به رازهایی می اندیشم که شب پرده‌دار آن است رازهایی که شیطنت‌های من لایه ای به روی آن کشیده تا احدی از آن بویی نبرد.