۱+۱ به هم زن = ۲ بهم زن = دو بهم زن

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

۱+۱ به هم زن = ۲ بهم زن = دو بهم زن

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

من راه رسیدن به آرزوهامو بلدم

یکی از دوستان همه خواننده های وبلاگش رو به یه بازی دعوت کرده" نوشتن آرزوهای کودکی"، از اونجا که منم یکی از خوانندهای وبلاگشم و فوق العاده هم حرف گوش کنم اطاعت امر کردم.

 لازم به توضیحه که چون من هنوز بچه ام و بزرگ نشدم پس آرزوهای الانم با قبلا فرقی نمیکنه

اون موقع که بچه تر از اینی که هستم بودم دلم دوچرخه میخواست البته الانم میخواما ولی اون موقع بیشتر بود نمی تونستم به بابام بگم برام دوچرخه بخره بخاطرهمین داداشه رو انداختم  به جون بابائه تا براش دوچرخه بخره ،دوچرخه خریده شد و همون موقع که آوردنش خونه بابا و داداشم به مدت یک هفته رفتن مسافرت، منم دلی از عزا در آوردم هیچوقت اون یه هفته یادم نمیره.

یکی دیگه  از آرزوهام این بود که برم سر یه کاری که توش سر از هر چی که می خوام در بیارم همیشه وقتی بهش فکر میکردم می گفتم هیچوقت این اتفاق نمی افته و حالا من سر همون کار هستم و اگه بخوام سر از هر چی که می خوام در میارم

دوست داشتم سوار این ماشین بزرگا ( تریلی) بشم. همیشه وقتی میرفتیم مسافرت از شیشه عقب ماشین برای راننده تریلیا دست تکون میدادم اونا هم برام چراغ میزدنحالا چند سالیه شوهر خالم دو تا ماشین سنگین داره (خاور 608 , اسکانیا)  و من تا حالا کلی سوارشون شدم.

همیشه دلم میخواست پسر باشم اما خب نشدم دیگه. میگن خدا به همه چیز آگاهه میدونست اگه من پسر بشم صددرصد معتاد میشدم و غیر قابل کنترل بخاطر همین منو دخترآفرید

یه ذره که از این بچگی بزرگ شدم دوست داشتم هر وقت که میخوام چشامو ببندمو بمیرم اما نمیشد خیلی سعی کردم ولی خدا اونقدر منو دوس نداشت تا منو ببره پیش خودش

شاید این بیشتر شبیه آرزو باشه تا قبلیا، آرزو داشتم یه  خونه ای داشته باشم بالای یه کوه بلند و خونه ام بالاتر از ابرا باشه اطافش چمن باشه درخت داشته باشه گل داشته باشه رودخونه داشته باشه پرنده داشته باشه وغیر از منو و خدا هیشکی اونجا نباشه، الان که یه بچه بزرگ هستم یه ذره این آرزو تغییر کرده ولی چون فقط آرزوهای کودکی رو قراره بگم، نمیگم چه تغییری کرده البته میدونم هیچوقت به این آرزو نمیرسم ولی خب آرزوئه دیگه

بزرگ تر از این آرزوها برای من دیدن خونه خداست که برای دیدنش لحظه شماری میکنم و همیشه دعا میکنم قبل از اینکه بمیرم فقط برای یه لحظه خونه خدا ببینم

اینا چیزایی بود که تو بچگی فکر میکردم هیچوقت بهش نمیرسم اما تا حالا که هر چی خواستم خدا بهم داده حتی گاهی فکر میکنم خدا اونقدر بزرگه که آرزوی خونه بالای کوه رو هم برآورده میکنه و اگر هم نده حتما مصلحتی توش بوده به هر حال این مهم که من راه رسیدن به آرزوهامو بلدم.

 

پ.ن: همه چیزایی که آدما میخوان با توکل به خدا حل میشه فقط نمیدونم چرا خیلی آدما تو زندگیشون به این موضوع فکر نمیکنن

 

بهار

صدا همون صدا بود


صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی


صدات میاد اما خودت کجایی

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه


تازه کنیم خاطره ها رو یا نه

بهار اومد لباس نو تنم کرد


تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بقل جوونه


عیدو آورد از تو کوچه تو خونه

خیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون


خونه ما همیشه منتظر یه مهمون

بهار بهار یه مهمون قدیمی


یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود

خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش بخیر بچگیا چه خوب بود


حیف که هنوز صبح نشده غروب بود


آخ که چه زود قلک عیدیهامون


وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفها رو نقطه چین کرد


خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت


وا شدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد


من و با حسی دیگه آشنا کرد


یه حرف که از حرفهای من کتاب شد


حیف که همش یوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود


که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

بهار بهار صدا همون صدا بود


صدا همون صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی


صدات میاد اما خودت کجایی

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه


تازه کنیم خاطره ها رو یا نه

یادش بخیر بچگیا چه خوب بود


حیف که هنوز صبح نشده غروب بود

چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت


وا شدن پنجره ها رو دوست داشت

همیشه این موقع های سال که میرسه دلم میگیره