۱+۱ به هم زن = ۲ بهم زن = دو بهم زن

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

۱+۱ به هم زن = ۲ بهم زن = دو بهم زن

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

سفر بخیر

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

عشق رو چجوری تفسیر میکنی؟

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم"

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه که نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

عشق واقعی هیچوقت نمی میره

این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه"

پاییز

  

 

 

 

باز دوباره پاییز شد،  پاییز منو یاد رنگ زرد می ندازه،  یاد کوچمون، یاد اون  روزی که از مدرسه برمی‌گشتم  و تو  کوچمون پر از برگ بود و من روشون راه می رفتم صدای خش خشش مستم می کرد ، یاد هوای ابری، باد، بارون  و بوی خاک

یاد مدرسه و  این شعره

یار دبستانی من با منو همراه منی چوب الف بر ...................

چقدر این شعره رو با همکلاسیام می خوندیم عجب دورانی بود

چند ساله تو بهارو تابستون منتظر پاییز و زمستونم احساس میکنم باید یه کاری بکنم یا یه جایی برم مث شمال، انگار باید برم دریا رو ببینم، منتظرمه همینطور درختا رو اما نمیشه  وقتی میرسن هیچ کاری نمی کنم  مث این میمونه که کلی  منتظر یه مهمون باشی  ولی وقتی میاد تحویلش نگیری و خو دتو ازش قایم کنی. کاش فقط این بود.

الان دیگه حتی نمی فهمم کی شب میشه و کی روز همه روزها تکراری و شبیه همه ، هیچ تفاوتی با هم نداره.

دیگه داره مسخره میشه کاش همیشه اینجوری نباشه