بی حرف. بی سواد .بی لیوان!

 
از اتاقم کم شده بود. بی حرف ، بی سواد ، بی لیوان و عطر .در زیر حواس پرتی ام شکل جا به جای عشق. اینجا گربه در چشم  صورت می شوید .سکوت می ماند پشت. در دراز می کشم  سقف  سفید پی در پی ترک  از من تا سقف لیوان .از تو بی حرفی .اتاق که تقصیر نداشت. پاها را اشتباهی در لنگه کفش کردیم. شماره ات اشتباه بود بوی اشغال می زد. تقصیر شما نبود سکه اشتباه بود تنگ میلرزید وگرنه درست پرت کردی غریبه . بهار را زندانی کنی سکه می شود. انقلاب یعنی همین صفر را بسته اند و سگ را گشاده .دستت رابده. ما بیشتریم .نسبت ما با هم؟ دو به یک یا یک به دو یا اول شما .وارد که می شوی حسابی که وارد می شوی فراموش می کنی . با ماشین حساب .حساب با ما. نه با ماشین مدل بالا .با مادرم شاید آمدیم .که چی؟ که با ما شین. پاشین. چی؟ پاشین برین. دسته گلتون! حالا ما «شین» نداریم .تقصیر عشق نیست. عـُق زدن را فراموش کرده ایم. بی حرف. بی سواد .بی لیوان!

لبه ی تیز چاقو

لبه ی تیز چاقو را می کشم به سنگ. باید تیز باشد. آنقدر که وقتی آرام می کشم روی ناخن شست، یک لایه ی نازک از روش بردارد. سر بالا می آورم. دورتر مثل بچه ها دنبال پروانه می دود.لباس سفید پوشیده . می خندد و دست می اندازد تو هوا که بگیردش. اما پروانه که می نشیند  نمی گیردش. خم می شود و آرام فوت می کند و پروانه باز می پرد و می خندد و می دود پی اش. داد می زنم:«بسه... الان که وقت این کارا نیست» بُق می کند و خیره می شود. پروانه هم می نشیند.

 آرام می آید طرفم و داد می زند که بشنوم:«پس وقت چه کاریه اوسا قصاب؟»

چاقو را آرام می کشم رو ناخن شست دست راست.

نزدیکم است. تو صورتش نگاه نمی کنم. شانه می ندازم:«چه می دونم، یه دعایی بخون. ذکری بگو. توبه ای چیزی» سر بالا می کند، سمت آسمان. آفتاب تو صورتش است و بین دو ابروش چین انداخته. داد می زند:«آهای... خدا جون... هستی؟ ها؟ خوب، باشه. ممنون» با خنده نگاهم می کند:«مُنشیش می گه الان سرش شلوغه، واسه توبه وقت داد شب قدر برم» می خندم:«لوس!»

می نشیند کنارم. دست می اندازد دور گردنم و صورتم را می بوسد. صورتش خیس است از عرق. بو می کشم. بوی عرق اش را دوست دارم.

بلند می شوم:«خیلی خوب. بازی دیگه بسه. برو بخواب روی سنگ»

سنگ سیاه و تختی است. درست قد خوابیدن خودش . پیدا کردنش کار سختی نبود. درست همانجا بود که باید باشد. اما چند بار از کنارش گذشتیم و گفتیم شاید این نباشد.آخرش برگشتیم همین جا. همین بود.

انگار که به مسخره برقصد راه می رود و می رود سمت سنگ. می ایستد. داد می زند:«کثیفه!»

بلند می شوم:« خودتو لوس نکن. نمی خوای بخوریش که»

برمی گردد طرفم و عصبانی داد می زند:« لباس سفیدم رو تو می خوای بشوری؟» وقتی عصبانی می شود چشمهاش درشت می شوند و دماغش پف می کند. آدم را یاد یک چیزی می اندازد، نمی دانم، شاید خرگوش، شاید هم اسب آبی!

می خندم و آرام می روم طرفش. می ایستم و سنگ را نگاه می کنم. شانه می اندازم:«خب دربیار»

جیغ میکشد و لباسش را در می آورد. کفش و جورابش را هم در می آورد و شلخته می اندازد پایین سنگ. طاقباز دراز می کشد و سر می گذارد روی گل های بابونه. عادت دارد طاقباز بخوابد و زیر سرش هم باید بلند باشد. کلی بهانه گرفت تا گلها را برای زیر سرش چیدم. آنقدر که زیر سرش بلند باشد.

داد می زند:« کجا رفتی؟»

آمده ام باز پشت دو تا درختی که نزدیکمان است نگاه کنم. چند بار  همه ی این دور و بر ها را گشتم. چیزی نبود. هیچی. هیچ نشانی هم نبود، پشکلی چیزی. بر می گردم:« هیچی. رفتم ببینم گوسفندی بزغاله ای شتری چیزی این دور و برا نباشه یهو وسط کار بیاد بزنه تو حالمون.» اخم می کندو سر می چرخاند آن طرف. نزدیک می رو م و کفش هایم را در می اورم. می روم روی سنگ و می نشینم روی پا هایش. می خندم:«خیلی خب، قهر نکن » سر می چرخاند طرفم و با بغض می گوید:«نبود؟»

چاقو را می گیرم جلوی چشمهاش:«نه»

هوار می کند و ادای گریه در می آورد:«آآآ... نمی خوااا...م»

اخم می کنم و چانه اش را با دست راست می گیرم، آنکه چاقو توش نیست:«اینطوری نمی شه ها. تو باید تسلیم باشی. بعدا مردم چی می گن؟ می خوای پشت سرمون حرف در بیارن که از ناچاری این کارو کردیم؟» اشکهایش را پاک می کند:«نُچ»

لبخند می زنم و خم می شوم روش آرام می بوسمش :«پس حالا ساکت باش و بزار کارمو بکنم.» زبانش را در می آورد و خرخر می کند و سر می چرخاند. همه چیز را به بازی می گیرد. فرق نمی کند چطور باهاش برخورد کنی. جدی، شوخی، عصبانی. او همه چیز را شوخی می بیند. هر وقت هم بخواهی به حرفت باشد باید مثل خودش باهاش بازی کنی.راستش من هم دوست دارم این عادتش را.یا شاید من هم عادت کرده ام به این عادتش.

می گویم:«هو... قرار نیست خفه شی که؟»

با تعجب نگاهم می کند:«پس چی؟»

_:«سه ساعته دارم واسه ... چاقو تیز می کنم؟ یادت رفت؟ قراره سرتو ببُرم خرگوشه»

_:«اِ؟ تا تَهِ ته؟»

چاقو را بالا می آورم و تو آفتاب به اش نگاه می کنم:«اوهوم»

_:«خوب بعدش با سرم چی کار می خوای بکنی شیطون؟»

مثل گیج ها دور و برم را نگاه می کنم:«نمی دونم. بش فکر نکردم. یعنی بهم نگفتن. الانم که سرش شلوغه.بعدا می پُرسم»

با لب بسته می خندد و گونه اش چال می افتد:«OK!» 

چاقو را می گیرم نزدیک گردنش. آنطور که دستم روی سیب باشد:«خب، آماده ای عزیزم؟»

_:«بزا فکر کنم...ممم...آها! آب نمی دی بهم قبلش؟»

عصبانی می شوم:«اِ... می خوای وقت تلف کنی ها. مگه روزه نیستی؟»

چشمهاش را درشت می کندو پلک می زند:«شِرا»

_:«لوس!»

انگار که چیزی یادش افتاده باشد:«آها! راستی نگفتی چرا؟»

_:«چی چرا؟»

_:«همین دیگه!» و با انگشت اشاره اول چاقو را نشان می دهد و بعد گردنش را و بعد سر تکان می دهد به ادای مردن.

می گویم:«مگه قرار نشد بهم اعتماد کنی؟»

_:«چرا. فقط می خوام بدونم.»

_:«خب... چه می دونم...چون اون خواسته.»

_:«خب اون چرا خواسته؟»

_:«اِ...داری گیر می دی ها. اصلا  چون دلش خواسته. حلّه؟»

اخم می کند:«بد اخلاق»

راست می گوید.اما قرار نبود بپرسد. لبخند می زنم. می گویم:«چشماتو نمی بندی عزیزم؟»

می گوید:«ببندم؟»

می گویم:«آره ببند»

چشمهاش را می بندد. لبخند دارد رو لبش. لبه ی چاقو را می گذارم زیر گلوش. همانجا که انگار نبض دارد و بالا و پایین می رود.همانجا که گود رفته.همان سیب گلو.

سر بالا می آورم و دور و بر را نگاه می کنم. نزدیک درخت ها را. هیچ خبری نیست. جز صدای باد که تو درختها می پیچد و تیغ  آفتاب.

با چشم های بسته می گوید:«پس چی شد؟»

می گویم:«هیچی» . گلوش را نگاه نمی کنم. صورتش را هم. سیب را نگاه می کنم و ... تند تیغ را می کشم روی گلوش... همانجا که گود رفته و ...

پایان

لطفا به ما بخندید

عدد پی یک واقعیت است،نقطه

مثل استکان چای

میدانی!

استکان چای هر وقت که خالی می شود

دنیا ورم می کند

آنوقت تو دنیا را فراموش خواهی کرد و شیر گاز باز خواهد ماند

فردایش،خدا

زنگ هفت را خواهد زد فردایش

بخار خواهد شد دنیا مثل

گاهی وقت ها که یک نفر از روبرو می آید

که پنجره را باز می کنی

اما فصل ، فصل پرتقال که نیست که

همان موقع خیابان بوی گند جوراب می دهد

همان موقع تخت  بوی گند خیابان

عدد پی – که یک وافعیت گنگ است _ میگوید یک نفر کفش هایش را

کنده

لطفا به ما بخندید

نیاز داریم.

کاری به کار عشق نداشتم

از دیروز که آمدی به خوابم دیگر به نوشتن رضایت نمی دهد دلم

جای هیچ کس هم خالی نبود می خواستم تنهایی کیف کنم

نه

کاری به کار عشق نداشتم

عشق هیچ چیز و هیچ کس

نه حتی دلارفرانسوی تلخ نه موبایل وامانده

 بین خودمان بماند .... من هم دیگر کاری به کار خدا هم ندارم

چونکه دیگر دنبال بهانه نمیگردد برای نوازشم

حتی اگر لقمه کنم و در دهانش بگذارم بالا میاورد

باشد مال تو مال تو تنها

به دل نمیگیرم این استفراغ پر معنا را

شاید خدای تو آبستن خدای من است

فقط کاش این بار را محض رضای من کلاغ نزاید

تا سلطنتم به تلاطم نیافتد

دلت نسوزد

نه پیرم نه راه گم کرده هر چند که به آخر قصه نمیرسم

عجب ترافیکی دارند این قصه یکی پشت یکی

خواب ندیدم که بمیرم

من فقط خوابت را دیدم  که تو از ذهن مچاله ی من پاک نشوی

دریغ را من به تو یاد دادم حالا دریغ را تو میخوری

 حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد

پس من هم با همه وجودم

خودم را میزدم به مردن

تا دیگر،کاری به من نداشته باشی

از شب هم میروم

تا بو نبری

شب که آدم ها را نه به خاطر گناهانشان

به خاطر سیاه بودنشان مجازات می کند

مثل کلاغ سیاه

گربه ی سیاه

 بوی سگ سیاه

تو آدمم کن. تحمل مجازاتش با من

حالا هر چه سیاه تر میشوم هی بیشتر دوست داشتنم می آید

دعا می کنم این جمله زیر چشم هایت آب نشود بشود

روحم بی قرارتر است که گذاشتم آدمم کنی

آدم اگر گذاشت اهلیش کنند

بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد

که بیشتر خودش را لوس کند

و خداوند آسمان ها و زمین را از لغزش حفظ می کند

 دلم گرفت از این حرفت

تو فقط مراقب لغزیدن آسمان و زمین هستی؟

پس من چه کنم؟منی که میان زمین و آسمانت معلقم

نگاه کن

چیزی میان زمین و آسمانم.... "و ما بینهما" منم

نگه ام می داری از لرزیدن و لغزیدن و افتادن ؟

نمیداری

نمیداری

گفتم که اندکی بوی بهشت هم شفای دلم را کفایت می کند

نگفته بودی ناخدا سیاه توی بهشت هم هست

سلام

- سلام

- سلام

- اینجا چی کار میکنی؟

- من اومدم تو رو بکشم

- دستون درد نکنه اما چرا؟؟

- دلیلشو هرگز نخواهی فهمید

- آهان

....تر تر تر تر.... 

دچار زندگی و مرگ روزمره شدن

حباب ودن و با موج سر خوشی کردن

نهنگ بودن و در تنگ خودکشی کردن

درخت بودن از موریانه ارره شدن

دچار زندکی و مرگ روزمره شدن

سرقت از یک مغازه ی تعطیل

روشنایی درست قسمت شد

بین سوراخهای یک زنبیل

فکر کردم بدزدمت ،مثل

سرقت از یک مغازه ی تعطیل

جهنم

ما تا جهنم رفتیم

در گینه ی نو آدم خوردیم

با ما بیا

قول میدیم نخوریمت

مدارا کن

مدارا کن ترانه ی نا نوشته!

اینجا خواب ماه در پیاله ی آب

تیله های غلتان هزار حباب

سر آغاز وزیدن واژه های من است.

فدای سرت

فدای سرت ،قیامت که نشده است،فقط من بریده ام.

 من حاکمیت تو را بدون چراغ جادو هم قبول دارم.

اینجا حرف های ما رنگ ندارد،مثل خواب هامان،دلم را به مداد های رنگیم خوش کرده ام.

دیگر چه فرق میکند غروب را از کنار کجا تماشا کنی ،از کنار فنجان چای یا از طبقه ی 25 ام برج