انگشتان نرم و پر طراوت باران که به شیشه پنجره اتاق میخورد از آن حالت خلسه بیرون میآیم پشت پنجره می ایستم و به خونرنگ پهنه آسمان و اشکهای ناب که با سخاوتی وصف ناشدنی بر گرده زمین میریزد چشم میدوزم دستم را ستون چانه کرده و به رازهایی می اندیشم که شب پردهدار آن است رازهایی که شیطنتهای من لایه ای به روی آن کشیده تا احدی از آن بویی نبرد.
یادم آمد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین...
سلام
نوشته واقعا زیبایی بود..می دونی آدم از خیلی از مخلوقات باید درس بگیره..
سلام. مطلب خوبی بود. راستی بهتره رنگ فونت یا غالب وبلاگ رو عوض کنین. چشم رو میزنه. البته شاید مشکل از چشمای من باشه.